مگر این معشوقه دلبری میداند؟
نیشخند زد و گفت:
مگر این معشوقه دلبری میداند؟
مگر این چادر اهل قجر عشوه هم میفهمد؟
راز صید پسران را می داند؟"
با دوجمله بتواند بکند مست دلی؟
با نگاهی همه فرهاد کند ...همه مجنون بشوند؟
راه رفتن که کند منگ دل هر پسری هیچ میداند او؟
تو اصلا بگو نازی به صدایش باشد
چشمک پر هوسی میفهمد؟
جلوه ی تن رخ زیبا و ادا ملتفت است؟
هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟
تاب گیسو بلد است؟
من همه اش زیر لبم خندیدم
او چه داند تو چگونه دل مارا بردی؟
او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود؟
یاد دیدار نخستت بودم
با همه سادگی و حجب و حیا میرفتی
نه نگاهت به کسی.....
نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا نه سخن.....
نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود....
نه صدایت نازک....
به همین سادگی و زیبایی
دل من را بردی....
نه من فقط خداهم خندید...
شعر از:علی سلطانی وش